خبر کوتاه بود! امیدرضا میرصیاف در زندان جان باخت!

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه


گیرم که می زنی

گیرم که می بری

گیرم که می کشی

با رویش ناگذیر جوانه ها چه می کنی؟؟؟(احمد شاملو)

امید رضا میر صیافی جان باخت، آنقدر خبر پشت تلفن کوتاه و مختصر بود که نمی توانستم باور کنم. در تاکسی بودم و مسیر هفت تیر تا میدان ولی عصر را هزار بار در ذهنم طی کردم و در واقعیت تنها یک بار آن هم نه پیاده که با تاکسی خیابان را طی کرده بودم.

تلفن از زندان بود، شماره دکتر دادخواه را به عمویم که او هم در زندان است دادم و مجبور شدم دوباره خودم را به دفتر آقای دادخواه برسانم، همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که هنوز هم برایم باورش سخت است. امیدرضا میرصیافی جان باخت! با تلفن که حرف می زدم فکر کردم همچنان مسئله خودکشی اوست و خطر رفع شده است و وی هم اکنون از حال مساعدی برخوداراست، حتما شماره آقای دادخواه را می خواهند که اقدامات بعدی جهت خروج وی از زندان را انجام دهند. چهار شنبه بعد از دادگاهمان امیدرضا با آقای دادخواه تماس گرفت و گفت، گفته اند وثیقه بیاورم که آزادم کنند! در ماشین بعد از آن همه شادی از خوب بودن دادگاهمان خوش حال تر شدیم. اما امروز آنقدر خبر غیر منتظره بود که هنوز فکر کردن به آن روح و جانم را می آزارد.

همه تنها گریه می کردند. شاید دیدن چهره ی برافروخته و گریان آقای دادخواه عمق فاجعه را بیان می کرد، راه می رفت و داد می زد و گریه می کرد و شاهد می آورد که به چه جرمی جوانی اکنون میان ما نیست. حالا روزگار آن قدر تلخ شده است که یادمان رفته عید است.

برنامه داشتیم فردا جلوی در اوین فاصله ها را برداریم و با هفت سین میان خودمان و دوستان دربندمان رخنه ای بگشاییم این دیوار های ستبر را. اما دیگر چه عیدی، عیدیمان را خیلی زودتر از عید گرفتیم. امیرحشمت ساران عیدی کمی نبود، نمی دانم چرا این همه اصرار دارند مرتب عیدی به ما دهند، نمی دانم تا کی باید به دیوار ها مشت بکوبیم و از خفقانی که روحمان را هم خفه می کند بنالیم.

تلفن پشت تلفن، خبر آنقدر غیر منتظره بود که همه بعد از تلفن اول باز تلفن می زدند می گفتند چقدر مطمئنی، بگو شوخی خوبی نکرده ای. اما واقعیت داشت، آن طرف تر پشت تلفن از زندان هم اینگونه بود، شاید هیچ کس نمی خواست و نمی خواهد باور کند.

در طول مسیر از دفتر آقای دادخواه تا خانه فقط به این فکر می کردم که خانواده اش چه می کنند. کسی زنگ زد و از حال امید رضا پرسید، اما در خانه هیچ کس حتی فکرش را نمی کرد حالش خوب نباشد.

شب شد، تیره و تاریک و سیاه، با خانه اشان که تماس گرفتیم، هر چقدر به برادرش گفتیم، هر چقدر گریه ما را دید شاید نمی خواست باور کند. اما وقتی فهمید از خانه بیرون زد، حالا نمی دانم در کدام خیابان چگونه راه می رود که مبادا پدر و مادرش چیزی بفهمند.

خبر کوتاه بود، خیلی کوتاه، آنقدر که باورش سخت است. حالا او از میان ما رفته، نمی دانم قیمت جان آدمی چقدر می تواند بی ارزش باشد، نمی دانم چگونه می توان این همه آدمی را ارزان شمرد. اما ارزان می شمارند، جان می گیرند!

هرگز از مرگ نهراسیده ام،

اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود

باری هراس من

از مردن در سرزمینی ست

که مزد گورکن از آزادی آدمی

افزون باشد(احمد شاملو)

29 اسفند 1387

تهران ساعت 2 بامداد

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP