یک نفر دیگر هم کشته شد،چه فرقی می کند؟؟؟

۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه



دلم گرفته، دلم به وسعت تمام داده هایی که روزانه از نورون های مختلف بدنمان به مغزمان می رسد و برمی گردد گرفته، دلم خنده ای می خواهد مثل خنده های یاهو! خنده هایی که در چت هیچ گاه تمام نمی شود، وقتی یک دو نقطه و دو پرانتز می گذاریم و دکمه ی اینتر را فشار می دهیم، دیگر فرقی نمی کند، چه بگوییم، می خندد و می خندد و هیچ گاه از خنده نمی ایستد، قلبم می زند، تند تر از همیشه، باز پر شده ام از احساساتی که نمی دانم چه نامی دارند. حتی نمی دانم می خواهم بنویسم یا نه!

یک نفر دیگر کشته شد، این بار در زندان، ولی جسدش به بیابان تحویل داده شد. به بیابان به این خاکی که قدمتش از همه ی ما بیشتر است، به این خاکی که بیشتر از همه ی ما خون دیده، بیشتر از تمام تاریخ. در تاریخ تنها چند تکه کوچک از این خون ریزی را می شنویم، آن هایی که اقبال داشته اند و نامی ازشان در تاریخ مانده، گاهی همه ی تاریخ لعن و نفرین را دنبال می کنند و گاهی درود و سلام ولی فرق چندانی ندارد، به هر حال نامی از خود به جای گذاشته اند، چه نیکو و چه زشت، هنوز فکر نمی کنم بیش از یک هفته و نیم یا دو هفته از فوت امیدرضا گذشته باشد، در زندان، بند هفت زندان اوین، این بار در آن سوی ایران در کردستان یک نفر دیگر کشته شد.

چقدر خون انسان ها رقیق شده است، به اشاره انگشتی، همه ی خون جاری می شود و کک هیچ کس هم نمی گزد. جالب است، به کجا سفر می کنیم نمی دانم.چه چیزی روحمان را این همه بی رحم کرده است. چند روز پیش فیلمی دیدم از اسکار ده سال پیش، زندگی زیباست، درباره هلوکاست بود. فکر کردم، امروز ما با هلوکاست چه فرقی دارد. آن روزها هزاران نفر در یک روز می مرد و کک کسی نمی گزید، حالا از چند نفر طی چند هفته شروع شده است و نمی دانم به چه پایانی باید اندیشید.

شاید روزی نو، شاید روزگاری نو، شاید...

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP