بهنود در آستانه اعدام است، خانواده محترم داغ دار، ببخشیدش،نه برای خودش، به خاطر مادرش!!!

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه


نمی دانستم چه بنویسم، روزها بود که فکر می کردم چه چیزی را باید برای قاضی صادر کننده حکم اعدام بنویسم، حتی نمی توانم تصور کنم زمانی که قاضی حکم اعدام صادر می کند، جان یک انسان را چگونه به تصویر می کشد که این همه ساده و شاید بی هیچ احساسی از ناراحتی، پای حکم اعدام را امضا می کند.

فردا صبح کودکی دیگر را اعدام می کنند، برای بار چندم نمی دانم. این کودک سال هاست که مرده است، در سلول های سرد زندان مرده است، میان نگاه های هرزه زندان بان مرده است، در نگاه تحقیر آمیز قاضی مرده است، مرده، دیگر بدن بی جان را چه به چوبه دار.

خبرها را که می خواندم تنها خبر اعدام بهنود شجاعی جلوی چشمانم رژه می رفت، یادم افتاد به سلول های بند 240، جایی که زندانیان را پیش از اعدام به این بند می آورند، تا در تنهایی خود، به اعمال گذشته خود فکر کنند، نمی دانم در آن موقعیت هر ساعت چند سال می گذرد. روی دیوارهای سلول های 240 پر بود از دیوار نوشت های پیش از اعدام، یادم می آید که وقت بی کاری را با خواندن آن نوشته ها می گذراندم و خودم هم نوشته ای اضافه می کردم، ولی نوشته من کجا و نوشته کودکی که در آستانه اعدام است کجا، وقتی می خواندم اشک در چشمانم حلقه می زد، هیچ گاه برای تنهایی در سلول ها گریه ام نمی گیرد، هیچ کس گریه نمی کند ولی آن دیوار نوشت ها که بغض فروخفته ای بودند منقش بر دیوارهای رنگ رو رفته زندان داستانی دیگر داشتند، یادم می آید پتویی که به دورم می پیچیدم را بو می کردم، بوی مرگ می داد، شاید روزی یکی از اعدامی ها این پتو را به دور خود پیچیده باشد تا سوز سرمای زمستان را تا زمان اعدامش فراموش کند، شاید آن را زیر پایش انداخته است و به سقف بلند سلول زل زده است تا آماده ی اعدام شود و هزار شاید امای دیگر، اما امروز بیش از همیشه آن نوشته ها جلوی چشمانم است، هر لحظه کابوس دیدن دوباره آن دیوار نوشته ها در زندان، هراس به بند بند وجودم تزریق می کند، از زندان نمی ترسم، اما از مرور دوباره آن دیوار نوشت ها می ترسم.

آقای قاضی، خانواده شاکی، دادستان و هر کسی که باید حکم را اجرا کنی، دست نگه دار، لحظه ای به دستان خود نگاه کن، ببین خون چند نفر بر دستانت نشسته است، این خون ها نه پاک می شوند نه لحظه ای از جلوی چشمانت دور می شوند.

یادم می آید بعد از اولین باری که بازداشت شدم، تنها کابوس روزهای بعد از زندانم، تصور افرادی بود که برای حد خوردن می رفتند و با آن بدن های کبود باز می گشتند، کابوسم تصور خیال آن جلادی بود که پای جوخه اعدام ایستاده است.

خانواده محترم داغدار، اینک آیا با داغی دیگر می تواند درد خود را التیام بخشید، تنها تصور کنید که این حادثه جور دیگری اتفاق افتاده بود و امروز کودک شما در انتظار چوبه دار بود، آیا باز هم با همین شقاوت طلب اشد مجازات می کردید؟ آیا این داغی که هیچ راهی برای پاک کردنش نیست با داغ گذاشتن بر جگر گوشه دیگری التیام میابد؟ بهنود سالهاست که مرده است، از روزی که به اتهام قتل به زندان افتاد، از روزی که برای کرده خود گریست، از روزی که ...

خانواده محترم شاکی، این قاضی ها که تنها فکر می کنند، قانون همین چند خطیست که بر کاغذ ها رقم خورده است شاید دل نداشته باشند، شما که دل دارید، داغ دیده اید، بگذرید، نگذارید خانواده دیگری داغدار شود.

خانواده محترم شاکی، شما آن دیوار نوشت ها را نخوانده اید که اگر می خواندید خون گریستن را هم جایز می شماردید. آن دیوار نوشته هایی که شاید هیچ کدام زیر 18 سال نبوده اند و کودک محسوب نمی شده اند، بهنود که کودک بود، تنها 16 سال سن داشت. بگذرید و بگذارید قلبی هم چنان بتپد، نه برای خودش که خودش جان داده است، سال هاست که جان داده است و دیگر جانی در بدن ندارد، برای آن مادر داغ دیده که دیدار کودکش پشت دیوارهای زندان از هزار بار دفن او سنگین تر است، بگذرید.

گریه ام می گیرد، نمی توانم بنویسم، ولی اگر بخواهید از طرف همه مردم که قلبی دارند و برای کودکانشان می تپد دستتان را می بوسم و تقاضا می کنم، ببخشید، ببخشید و خانواده دیگری را داغ دار نکنید.

بهنود را نجات دهید، می بینید که بیش از کشتن اش التیامتان می دهد، امروز جان او در دستان شماست.

+ نامه سرگشاده واحد حقوق کودک در رابطه با اجرای احکام بهنود شجاعی و صفر انگوتی، مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران

+ 19 ام مهرماه، ساعت 2 بامداد همه روبروی زندان اوین جمع می شویم تا همراه با خانواده های سهراب اعرابی و ندا آقاسلطان از اعدام کودکی دیگر جلوگیری کنیم!!

0 نظرات:

  © Free Blogger Templates Columnus by Ourblogtemplates.com 2008

Back to TOP