بی مقدمه
۱۳۸۸ آذر ۳, سهشنبه
از هیچ چیز به اندازه انتظار کشیدن نفرت نداشتم، چرا یک چیز و آن هم روز تولد است که زادگاه انتظار است. تولد بیگانگی با دنیای درونیست، دنیایی آزاد، بی هیچ قید و بندی، بی بند وبار ترین دوران زندگی آدمی، تنهایی و تنهایی، چیزی که دوست داشتم هرگز از دست نمی دادم. انتظار می کشی که هیچ چیز عوض نشود. انتظار می کشی که کاش تنهاییت را از دست نمی دادی و امروز، تنها، به تنهایی از دست رفته ات می اندیشی.
فردا روزی دیگر خواهد بود، من زاده شدم، درست 12 ساعت بعد از نوشتن این خطوط. نه ماه انتظار کشیدم که تنهاییم، خودم و همه چیزم را از دست بدهم، انتظار کشیدم ببینم این همه خانه های خالی ذهنم را چگونه پر کنم. حالا 12 ساعت مانده است که من برای بیستمین بار زاده شوم، و هر بار زاده شدنی پست تر.
می خواهم بخوانم، بخوانم، آنقدر بخوانم که دیگر ارزش خواندن نداشته باشد، شاید آن روز پیدا شود همزادی که بخواندم. دوباره 365 روز دیگر به سراغت می آیم با همین انتظار کودکانه، با انتظاری که با تو بزرگ می شود و هیچ گاه متوقف نمی شود. انتظار داری هر ثانیه آنقدر طولانی شود که بتوانی گذرش را درک کنی، بتوانی بیاندیشی که در هر ثانیه می توان هزار بار گفت، تولدت مبارک، مبارکی شوم، از پس اجبار. اما حالا دیگر چیزی نمانده است، من پیر می شوم و هر روزم را مرور می کنم، هر روزی که از چهار دیواری خارج شدم و به چهار دیواری وارد ولی هیچ کدام بوی تنهاییم را نمی دهد، بوی همزادی که با من زاده شد و امروز فکر می کنم که دفن شده است. ثانیه ها آنقدر سنگین شده اند، که دوش ساعتم روی ساعد دستانم خم شده است. زاده می شویم، گریه می کنیم و آرزویی که هیچ گاه به حقیقت نمی پیوندد، آرزویی دیرینه به بازگشت، بازگشت به دوران خوشی، سر زندگی، بوی رازیانه و رازقی، بوی نسترن ها زیر شبنم صبح گاهی، بوی یاس های باغ پدر بزرگ، بوی درخت یاس کنار حیاط خانه، بوی اتاق کودکی.
بوی عید ها و عیدی ها، بوی تنهایی. زبان پیدا می کنیم، زبان ها را به هم می مالیم، به جای جای زندگیمان که طعم گس لبان دیگری را در خود دارد. طعمی که با ما زاده شد و هر روز بزرگ تر می شود و نوید می دهد، که های، دیگر هرگز بازنمی گردی، نه به آن نوستالژی های کودکانه، نه به آن حیاط ولنگار، نه به آن همه دغدغه کودکی که با یک خنده تمام می شود.
روزی پیدا می شوم، زیر همین دیوارهای سیمانی، گلی می کارم، بارورش می کنم، آن قدر هم خوابگی با گل ها را دوست دارم، که نمی توانم بگویم از زندگی جاوید بهتر نیست. آن قدر با گلم می خوابم که بوی تنم، بوی او شود. بویی که هیچ دستگاه تقطیری آن را بیرون نمی کشد، که تنها مال من است، مال هم زاد من، درخت گلی که هیچ گاه ریشه ندواند و خشکید ولی می دانم سبز می شود، بارور می شود و من هر صبح از عطر گل های آن از خواب بیدار می شوم، در آن شنا می کنم و آغاز می کنم تمام سرمشق های زندگیم را.
زاد روز من، روز مرگ گل های باغچه بود، روزی که همه ی بادها با کوچه آمیزش کردند، روزی که خودم نمی دانستم، آنقدر بزرگ و حقیر که از حیاط خانه امان پیدا بود.
3 آذر 1388
تهران، ساعت 1 بامداد
+پی نوشت: سر ناسازگاری دارد روزگار، می گذرد بی هیچ نشانه ای، با تمام خاطرات خوب و بد و هر روز پیرتر می شویم که مبادا، جوانی گل ها را جشن بگیریم.
+ پی نوشت: خبر تازه ای ندارم،
فقط چند صباح پیشتر،
دو سه سایه که از کوچه پایین می گذشتند
روسری های رنگین بسیاری با خود آورده بودند،
ساز و دهل می زدند
اما کسی مرا نمی شناخت
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است
خدا را چه دیده ای ری را!
شاید آنقدر باران بنفشه بارید
که قلیلی شاعر از پی گل نی
آمدند ، رفتند دنبال چراغ و آینه
شمعدانی ، عسل ، حلقه نقره و قرآن کریم
حیرت آور است ری را ،
حالا هر که از روبرو بیاید
بی تعارف صدایش می کنیم بفرما !
امروز مسافر ما هم به خانه بر می گردد!!!!
اما نمی دانم چرا مسافر من هرگز بر نمی گردد!!!!!
0 نظرات:
ارسال یک نظر